روایت ۳۲ سال تلاش مستمر و هجرت و سفر برای کسب علم و معرفت
در گفتوگو با عالم فرزانه و فیلسوف عارف استاد مولانا خدارحم رودینی
اشاره: آگاهی از سیرت عالمان و دانشمندان برجسته و شخصیتهایی که زندگی خویش را در مسیر دستیابی به علم و معرفت وقف کرده و برای رسیدن به قلههای دانش و حقیقت همۀ سختیها و ناملایمات را بهجان خریدهاند، چراغی بر فراز راه ملتها بهویژه نسل معاصر و طلاب و دانشپژوهان امروز و فرداست. شناخت سیرت چنین شخصیتها و عالمانی، تصویر واقعی و روشنی از گذشته به ما میدهد و افقهای تازه و جدیدی را پیش روی ما میگشاید و ما را با رازورمزهای پیشرفت و موفقیت بیش از پیش آشنا میکند. در این مجال، توفیق یار شد تا به سراغ شخصیتی برویم که سراسر زندگیش را وقف دانشاندوزی و دانشگستری کرده است. آنچه در پی میآید حاصل دو ساعت گفتوگو با عالم فرزانه و فیلسوف عارف، استاد مولانا خدارحم رودینی دامتبرکاته است. ایشان در سال ۱۳۱۴ هجری شمسی در یکی از روستاهای منطقۀ سیستان ایران در خانوادهای بلوچ به دنیا آمده است. سیستان، با نامهای تاریخی سیستان، زاول/ زابل، زرنگ/ زرنج و نیمروز، که امروزه بخشی از خاک آن در ایران و بخش دیگر آن در افغانستان واقع است، سرزمینی در شرق ایران و شمال بلوچستان است که جمعیت عمدهای از ساکنان آن را طوایف و قبایل مختلف بلوچ تشکیل میدهند. در دورۀ معاصر شخصیتها و عالمان بلوچ برجستهای از سیستان برخاسته و خدمات ارزندهای را به جامعۀ بلوچ و بلوچستان و اهلسنت منطقه ارائه کردهاند. یکی از برجستهترین آن شخصیتها، علامۀ فقید و فقیه صاحبنام، مولانا مفتی خدانظر رحمهالله، مفتی بزرگ دارالعلوم زاهدان است که اثر گرانسنگ «محمودالفتاوا؛ فتاوای دارالعلوم زاهدان» ثمرۀ تلاشها و یادگار ایشان است. مولانا خدارحم رودینی یکی دیگر از آن شخصیتهاست که بیش از ۳۰ سال در افغانستان و پاکستان به تحصیل علم پرداخته و از سال ۱۳۵۲ در مدرسۀ مطلعالعلوم شهر سیبی ایالت بلوچستان پاکستان کار تدریس را آغاز کرده است. سپس به افغانستان رفته و از آنجا به ایران بازگشته است. مدتی در زاهدان در مدرسۀ اشاعتالتوحید به تدریس پرداخته و از سال ۱۳۶۲ به دعوت حضرت مولانا عبدالعزیز رحمهالله و شیخالاسلام مولانا عبدالحمید دامتبرکاته، به دارالعلوم زاهدان آمده، و در حال حاضر یکی از اساتید باسابقه و معمّر این مرکز بزرگ علوم اسلامی است. ایشان در طول چند دهه فعالیت علمی ـ آموزشی، علوم مختلفی چون تفسیر و حدیث، فقه و اصول فقه، کلام و عقاید، فلسفه و منطق، بلاغت و معانی، صرف و نحو و… را تدریس و به طلاب و دانشپژوهان بسیاری فیض رسانده است. آنچه در این گفتوگو مورد توجه قرار گرفته، گزارش فرازهایی از زندگی ایشان است که صرف تحصیل علم و سفر و هجرت طولانیمدت در این مسیر شده و تجربۀ خاص و منحصربهفردی را رقم زده است.
زادگاه و خانواده
من در بخش میانکنگی منطقۀ سیستان (در محدودۀ شهرستان هیرمند فعلی)، در روستایی به نام سهراب به دنیا آمدم. سهراب که این روستا با نام او شناخته میشد، ریشسفید روستا و شوهرعمۀ من بود. پس از وفات ایشان، پسرش عیدو سهراب که پسرعمۀ من بود، بزرگ روستا شد. تمام اهالی این روستا با یکدیگر پیوند خانوادگی و فامیلی داشتند.
پدرم درسخوانده نبود، اما مرد دانا و عاقل و از معتمدین مردم روستا و منطقه بود و با ریشسفیدان و سرداران طوایف منطقه نشست و برخاست داشت. علایق علمی داشت و بنابر هوش و ذکاوت و تجربه در بحث فلکیات و ستارهشناسی توانایی خاصی داشت و با نگاه به ستارهها مسیر باد و باران را پیشبینی میکرد و بهدرستی تشخیص میداد. یاد و خاطرۀ نیک ایشان هنوز در بین مردم منطقه و آشنایان باقی است.
پنج شش ساله بودم که پدر بزرگوارم در همین روستا از دنیا رفت. مدتی پس از وفات ایشان، مادرم به دلیل اوضاع نامساعد معیشتی از روستای زادگاهمان کوچ کرد و ما را به منطقهای در آن سوی مرز در خاک افغانستان برد که اوضاع بهتری داشت.
روزهای سخت کودکی و شوق تحصیل علم
از کودکی علاقۀ زیادی به درس خواندن و تحصیل علم داشتم، اما از آنجا که مادرم زنی بیوه بود و بهسختی نیازهای ما را در حد غذا و لباس تأمین میکرد، برایم ممکن نبود که یک جلد سیپاره (قاعدۀ بغدادی به همراه جزء عم) تهیه کنم و به مکتبخانه بروم.
بچههای همسنوسال من به مسجد محله میرفتند و صبح و بعدازظهر پیش امام مسجد درس میخوانند؛ اما من چون کتابی نداشتم، نمیتوانستم در کلاس شرکت کنم؛ ولی هر روز به آنجا میرفتم و با سرک کشیدن از دیوار کوتاه حیاط مسجد، با حسرت درسخواندن بقیۀ بچهها را تماشا میکردم تا اینکه بالاخره پس از مدتی یکی از آنها درسش تمام شد و کتابش را به من داد و امکان حضور در مکتبخانه برایم فراهم شد. اینگونه اولین قدم را در راه کسب علم برداشتم و پس از مدتی روخوانی کامل قرآن مجید را فراگرفتم. پس از آن به منطقۀ چخانسورِ ولایت نیمروز نقل مکان کردیم. در چخانسور هم من از ائمۀ مساجد درس میگرفتم.
در همین دوران برادر بزرگم با ادامۀ درس خواندن من مخالفت کرد و گفت نمیخواهم تو ملّا شوی. من این حرف او را جدی نگرفتم. برادرم وقتی دید به حرفش توجه نمیکنم، جلویم را گرفت و کتکم زد. با پیش آمدن این وضع، فرار را بر قرار ترجیح دادم و به منطقهای به نام میلکُرکی رفتم و در مسجدی مشغول درس خواندن شدم. آنجا کتابهایی چون گلستان، بوستان، پنجکتاب، دیوان خواجه حافظ و تحفۀالنصایح را خواندم.
در این مدت برادرم به روستاها و مناطق اطراف سر زده بود تا خبری از من بگیرید و بالأخره توانسته بود جای من را پیدا کند. صبح یک روز از دور او را دیدم که با خشم و غضب بهسویم میآید؛ یک لحظه گمان کردم عزرائیل دارد به سراغم میآید! آستینهایش را بالا زده بود و چوب بهدست بهطرفم میآمد. خلاصه اینکه کتک مفصلی از دست او خوردم و بهزور به خانه بازگردانده شدم. شوق و علاقۀ من به ادامۀ تحصیل بهحدی بود که تلاشهای برادرم را بینتیجه گذاشت. هرجا که مانع میشد، به جای دیگری میرفتم.
پس از مدتی از چخانسور به خاشرود رفتم و در آنجا شاگرد عالمی به نام مولوی آخوند ظاهر شدم. ایشان فرزند عالم معروفی در آن منطقه به نام مولوی جانان بود. مرحوم مولوی جانان شخصیت علمی برجستهای بوده و کتابها و آثار خطی و قلمی ارزشمندی در علوم و فنون مختلف از ایشان به یادگار مانده است. مدتی که در خاشرود بودم، شبهای جمعه به کتابخانۀ ایشان میرفتم و از آثار ایشان استفاده میکردم و از علم و دانش ایشان بسیار متأثر شدم.
بهسوی قندهار
در خاشرود با دوست و آشنایی ملاقات کردم که در ولایت قندهار مشغول تحصیل بود. او مرا تشویق کرد که همراه او به قندهار بروم و در آنجا درسم را ادامه دهم. صبح یکی از روزها بعد از نماز به طرف جادۀ قندهار حرکت کردیم. در خاشرود قبرستان بزرگی وجود داشت که قبر مولوی جانان در آن واقع بود. در مسیر سر قبر ایشان حاضر شدم و دعا و فاتحهای خواندم. سپس کنار قبرستان قدری توقف کردم و در یک گوشه چالههای کوچکی با دست کندم و در هر چاله خاک میریختم و با خود میگفتم: مادرجان! تو اینجا دفن هستی. برادر! تو اینجا دفن هستی. به همین ترتیب اسامی اعضای خانواده و نزدیکانم را گرفتم و گفتم از این پس من هیچ آشنایی ندارم. سپس از آنجا برخاستم و به راهم ادامه دادم.
تحصیل در قندهار و مناطق اطراف آن
به هر زحمتی بود خود را به قندهار رساندیم. در این شهر و مناطق اطراف آن ۱۲ سال به تحصیل علم پرداختم. آنجا هرگاه بلوچی را میدیدم از او فرار میکردم تا مبادا من را بشناسد و به خانواده و برادرم خبر برساند. در این سالها تا حد زیادی زبان بلوچی را نیز از یاد بردم.
بخش قابل توجهی از مردم قندهار اصالتاً بلوچ هستند، ولی با گذشت زمان و زندگی طولانی با افغانها و پشتوزبانها، زبانشان تا حد زیادی تغییر کرده و به پشتو سخن میگویند.
برجستهترین استاد من در قندهار عالمی به نام مولوی عبدالاحد بود که دانشآموخته و فاضل دارالعلوم دیوبند بود و چند سالی هم در دیوبند تدریس کرده بود. ایشان حافظ کلامالله مجید بود و در بسیاری از علوم مهارت فوقالعاده داشت.
آن زمان اینگونه نبود که شاگرد سر کلاس بنشیند و تنها به سخنان و تقریر استاد گوش دهد، بلکه کلاسِ درس، میدان مناظره و مباحثه بود. هنگام عصر که درسها تمام میشد به جای دور و آرامی میرفتیم و شروحات و مباحثی را که مربوط به درس فردا بود مطالعه میکردیم و روز بعد وقتی سر کلاس حاضر میشدیم با آمادگی قبلی به مناقشه دربارۀ مطالبی که استاد ارائه میکرد میپرداختیم و تا در درس و بحث به نتیجۀ مفید و مؤثری نمیرسیدیم از استاد جدا نمیشدیم. گاه تا حدی بحث میکردیم که فقط یک خط از کتاب خوانده میشد و گاه بحث و مباحثه روی یک موضوع سه تا چهار روز به شکل مناظره ادامه پیدا میکرد. همۀ کتابها به این شکل خوانده میشد. بهعنوان مثال اگر در علم نحو کتاب «شرح جامی» را میخواندیم باید در درس «کافیه» ابنحاجب نیز شرکت میکردیم. یا اگر «کافیه» میخواندیم باید در درس «الهدایه فی النحو» نیز شرکت میکردیم. آنجا درس استاد را میشنیدیم، سپس آن را برای شاگردان آن کلاس تکرار و با آنها مذاکره میکردیم.
البته من و طلاب همدورۀ من همیشه در یک مدرسه متمرکز نبودیم، گاه برای تنوع هم که شده مسیری طولانی را پای پیاده طی میکردیم و گاه از شهری به شهری دیگر میرفتیم، چون میشنیدیم آنجا استادی هست که کتابی را در یک علم و فن خوب تدریس میکند یا در یکی از علوم تبحر خاصی دارد. به آنجا که میرفتیم اگر فایده و لذتی را که از درس استاد قبلی احساس کرده بودیم، احساس نمیکردیم، بار دیگر پیش همان استاد برمیگشتیم.
به یاد دارم که برای خواندن کتاب مستخلص در فقه (شرح کنزالدقائق) مسیر بسیار طولانیای را طی کردم و خود را به جایی رساندم که شنیدم آنجا استاد متبحری این کتاب را تدریس میکند. فکر کردم اگر بعدها نیاز باشد که این کتاب را جایی تدریس کنم، باید خودم آن را پیش استادی خوانده باشم، به همین خاطر زحمت این سفر را به جان خریدم.
در یکی از مناطق اطراف شهر لشکرگاه ولایت هلمند عالم بلوچی بود که در تدریس مستخلص بسیار مهارت داشت، بنابراین عازم آنجا شدم. در این سفر یک شال نو همراه داشتم. در محلی کنار کافهای منتظر ماشین بودم که صاحب کافه من را دید و گفت: تو باید همینجا بنشینی و جایی نروی! گفتم: چرا؟! گفت: این شال که سر توست مال من است؛ باید صبر کنی تا بعدازظهر به محکمه برویم. با خود گفتم: خدایا این دیگر چه بلایی است که بر سر من نازل شد؟! نه کسی را دارم که از من دفاع کند و نه سرمایهای و نه توان جنگ و دعوا دارم.
بههرحال من را نگه داشت تا اینکه نماز ظهر اقامه شد، بعد از نماز برایم غذا آورد و خوب از من پذیرایی کرد و گفت: تو را بهخاطر جرمی نگه نداشتم بلکه دوست داشتم اینجا بمانی و پیش من ناهار بخوری. غذا را که خوردم، با کلّی احترام بدرقهام کرد.
از آنجا طبق آدرسی که داشتم به مسجدی رفتم که آن عالم بلوچ آنجا خدمت میکرد. دقیق به یاد ندارم که روز پنجشنبه بود یا جمعه. نماز را که خواندیم با ایشان صحبت کردم و گفتم من در درس به شنیدن اکتفا نمیکنم بلکه روزانه ۱۰ تا ۱۵ صفحه از کتاب را مطالعه میکنم و مواردی را که برایم حل نشود از شما میپرسم. استاد قبول کرد و من روزی ۱۰ تا ۱۵ صفحه و گاه بیشتر را مطالعه میکردم و اگر جایی به مسئلۀ مشکلی برمیخوردم صبح روز بعد آن را از استاد میپرسیدم. مستخلص کتاب قطوری است، اما من با این شیوه در مدت کوتاهی کتاب را پیش این استاد خواندم.
سپس از آنجا به گِرِشک (شهری در شمال ولایت هلمند) رفتم. در گرشک مولوی عبدالقیومجانآقا عالم برجسته و مشهوری بود. در تدریس تفسیر بیضاوی و کتابهای منطق مهارت داشت و کتب حدیث و صحاح ستّه را نیز تدریس میکرد. چند کتاب و رساله نیز تألیف کرده بود. روش تدریسش اینگونه بود که طلبه تا یک کتاب را به پایان نمیرساند کتاب دیگری را شروع نمیکرد. خواندن صحیح بخاری و صحیح مسلم و بقیۀ صحاح ستّه، شش سال طول میکشید و روی هر حدیث، مباحثه شکل میگرفت. دقیقاً به یاد ندارم که چه کتابی را نزد ایشان خواندم، به گمانم «تحریر کندیه شرح سلّم العلوم» در علم منطق بود.
اینجا از نظر تغذیه و خوراک وضعیت بسیار سخت بود، به همین علت بیمار شدم و پس از حدود یک ماه دوری از قندهار بار دیگر نزد استادم مولوی عبدالاحد بازگشتم.
یکی دو سال گذشت تا اینکه دوباره شوق سفر در دلم پیدا شد. طلاب از عالمی برجسته به نام مولوی عبدالغفار در منطقهای به نام کشکینخود بین قندهار و گرشک سخن میگفتند. تصمیم گرفتم جهت استفاده و خواندن چند کتاب نزد ایشان بروم. مولوی عبدالغفار اهل عرفان نیز بود و غزلهای عرفانیای نیز سروده بود. ایشان بعدها در جبهۀ جهاد با شوروی و روسها به شهادت رسید.
وقتی پیش ایشان رفتم، ایشان به خاطر وضعیت نامناسب مالی و معیشتی مدرسه در آن ایام، از پذیرش من عذر خواست، ولی نامهای برای یکی از علما در آن اطراف نوشت و از من خواست تا زمان بهتر شدن اوضاع نزد ایشان بروم؛ اما من به آنجا نرفتم و به قندهار بازگشتم.
من علم صرف را از ابتدا تا «سعدیه» در قندهار نزد مولانا عبدالاحد خواندم. همچنین نحو را از «کافیه» و «شرح جامی» تا «حاشیۀ عبدالغفور» خواندم. در علم منطق «ایساغوجی»، «مرقات»، «سلّمالعلوم» و «قطبی» را همانجا خواندم. علم معانی را نیز از ایشان فرا گرفتم. علم فقه را تا «هدایه» از ایشان فرا گرفتم. در علم ریاضی و حساب نیز «خلاصه الحساب» و «تحریر اقلیدس» را نزد ایشان خواندم.
در قندهار از عالم برجستۀ دیگری به نام مولانا عبیدالله قندهاری نیز بسیار استفاده کردم. ایشان بر بسیاری از کتب درسی حاشیه و تعلیق داشت.
مرارتهای دوران تحصیل
آن زمان مدارس دینی با ساختار و نظام آموزشی جامع و مستقل در افغانستان رواج نداشت، بلکه در مساجد حجرههایی برای اقامت و درس عدۀ معدودی طلبه وجود داشت. من بیشتر دوران درسم را نزد استادم مولانا عبدالأحد در حجرههای مسجدی در روستای «ناکودَک» در جنوب قندهار سپری کردم.
از نظر مالی و اقتصادی چیزی نداشتیم. حال استاد ما نیز از نظر مالی چنین بود، در وقت زکات مبلغ ناچیزی به ایشان میدادند.
طلاب کوچکتر به در خانههای اهل محله میرفتند و نان جمع میکردند. این نانها خوراک و قوت غالب ما بود. برخی روزها مقداری سبزیجات تهیه و با پختن آنها سدّ رمق میکردیم. گاه یک ماه میگذشت و ما گوشت یا خورشتی نمییافتیم.
از نظر پوشاک و کفش و لباس هم وضعیت مناسبی نداشتیم. اگر شخصی از دنیا میرفت کفش و لباسش را به نیازمندان و طلاب میدادند، یا اینکه در فصل درو، برای دروی گندم میرفتیم و با دستمزد آن برای خود پارچه و لباسی تهیه میکردیم.
لباسهای ما کهنه و وصلهدار بود. یکبار که برای درو رفته بودم، شلوارم چنان کهنه و فرسوده بود که مجبور بودم نشسته درو کنم. شخصی متوجه شد و شال کوچکی به من داد. شال را به کمرم بستم. در آن حال شرم داشتم که با مردم برگردم، صبر میکردم تا همه برگردند سپس به تنهایی برمیگشتم.
به کار درو ادامه دادم تا اینکه پیراهنم نیز از کار افتاد و آن شال هم کهنه شد. روزی دستمزدم را گرفتم و به همراه یکی به شهر رفتم تا برای تهیۀ لباس پارچه بخرم. به پارچهفروشی رفتم و به مغازهدار گفتم که پارچهای متر کند. هنوز پارچه را تحویل نگرفته بودم که با سادگی پولها را نزد او گذاشتم، اما شخص دیگری که شبیه او بود پولها را برداشت و چون مغازهدار پول را تقاضا کرد متوجه شدم که حاصل زحماتم بر باد رفته است؛ لذا با ناراحتی و حسرت و دست خالی از آنجا بازگشتم.
با وجود فقر و تنگدستی، البته با نشاط و حوصله درس میخواندیم. شبها فانوس سادهای را که به آن «موشک» میگفتند، روشن میکردیم و چنان غرق مطالعه میشدیم که گاه با اذان صبح متوجه سپری شدن شب میشدیم. روزها نیز چنین میگذشت و فضای علمی بهگونهای بود که اکثر مطالب کتاب و دروس را به ذهن و خاطر میسپردیم.
در اطراف قندهار کدخداها و افراد متموّل باغهای میوه و بهویژه باغ انگور داشتند؛ اما ما با وجود فقر و ناداری چنان استغنایی داشتیم که در زمان برداشت میوه، با آنها روبهرو نمیشدیم و سلام علیک نمیکردیم، مبادا گمان کنند طمع میوهها و انگورهایشان را کردهایم.
عزیمت به پاکستان
پس از ۱۲ سال تحصیل در قندهار و مناطق اطراف آن تا لشکرگاه و گرمسیر و گرشک، تصمیم گرفتم برای ادامۀ تحصیل به پاکستان بروم. آن زمان در افغانستان ظاهرشاه حکومت میکرد و در پاکستان قدرت در دست ژنرال ایوبخان بود. روابط افغانستان و پاکستان در آن ایام خراب بود و احتمال درگیری بین آنها وجود داشت، طوری که هر دو کشور نیروهای نظامی خود را در دو طرف مرز مستقر کرده بودند و این امر رفتوآمد را مشکل کرده بود.
این وضعیت باعث شد که آشنایان مرا از رفتن به پاکستان منع کنند. با خود گفتم حرکت من در مسیر کسب علم و فیسبیلالله است و اگر در این راه آسیبی ببینم و یا کشته شوم، به سعادت رسیدهام؛ بنابراین حرکت کردم درحالیکه با خود اسباب و سامانی نداشتم.
نزدیک مرز به جادهای رسیدم که مستقیم به سمت جنوب و شهر کویته میرفت. در دو طرف مرز نیروهای دو کشور مستقر بودند. از کنار نیروهای افغان عبور کردم، آنها در حالت آمادهباش در سنگرهایشان بودند اما کسی به من ایست نداد. به نزدیک نیروهای پاکستانی رسیدم، آنها نیز نشسته بودند و تفنگها روی زانوهایشان بود و کلاههای کجی داشتند. آرام به راهم ادامه دادم و از کنار آنها نیز عبور کردم. خلاصه اینکه به توفیق الله تعالی و به شکل عجیبی از مرز گذشتم و خود را به کویته رساندم.
مدتی در کویته ماندم بعد نزد مولانا عبدالله اجمیری شالدرهای رفتم. ایشان اصالتاً بلوچ بود و از اجمیر و دهلی فارغالتحصیل شده بود. در شالدره مدتی از ایشان استفاده کردم. سپس در کویته نزد مولانا عرضمحمد رفتم که مدرسهای تازهتأسیس داشت و اساتید توانا و قابلی در آن تدریس میکردند. در این مدرسه استفاده زیادی از اساتید نبردم چون زبان تدریس عموماً اردو بود و من اردو نمیدانستم؛ ولی برخی طلاب پشتوزبان نزد من کتابهایی را خواندند. در واقع شاگردان آن اساتید، شاگرد بنده نیز شدند و غیر از آنها افراد دیگری نیز نزد من درس خواندند. سال آخری که آنجا بودم مولانا عبدالله اجمیری وفات کرد و ما در تشییع جنازۀ ایشان شرکت کردیم.
رفتن من به کویته مقارن بود با زمانی که زلزلۀ بزرگی در این شهر و مناطق اطراف آن رخ داده بود و تخریب و ویرانی زیادی به بار آورده بود. آثار زلزله همچنان در شهر وجود داشت و در برخی نقاط شکافهایی در زمین ایجاد شده بود. بسیاری از مردم برای خود خانههای گلی و چوبی ساخته بودند و در آنها زندگی میکردند.
اقامت من در کویته دو سال طول کشید، سپس عازم کراچی شدم.
کراچی، لاهور، گجرانواله؛ فصل دوم تحصیل
آن زمان در کراچی سه مدرسۀ مشهور وجود داشت که دو مدرسه قدیمی و یک مدرسه تازهتأسیس بود. «دارالعلوم کراچی» با مدیریت مولانا مفتی محمدشفیع عثمانی و «جامعۀ علوم اسلامیۀ نیوتاون» با مدیریت مولانا محمدیوسف بنّوری مدارس باسابقهای بودند، و «جامعۀ فاروقیه» به مدیریت مولانا سلیماللهخان تازه تأسیس شده بود.
از کویته به مقصد کراچی سوار قطار شدم، اما بهجای قطار کراچی سوار قطاری شده بودم که عازم پیشاور بود. نصف شب که به ایستگاه مرکزی شهر سکّر رسیدیم و بلیت را نشان دادم، گفتند: این قطار به پیشاور میرود. گفتم حالا چه باید بکنم. گفتند در همین ایستگاه پیاده شو و فردا صبح با کسانی که از اینجا به کراچی میروند همراه شو.
پس از نماز صبح روز بعد به دنبال راهنماهایی که به آنها «بابو» میگفتند گشتم. آنها مرا سوار قطار کراچی کردند. نماز عصر به کراچی رسیدم. از قطار پیاده شدم و بیهدف راه میرفتم. هیچ کس را نمیشناختم و زبان اردو هم بلد نبودم، اما به الله تعالی اعتماد داشتم که کمکم میکند.
ناگهان یک مرد پتان به زبان پشتو صدایم کرد و گفت: میدانم که تازه به اینجا آمدهای، کجا میخواهی بروی؟ با دیدن او چشمانم روشن شد، سلام و احوالپرسی کردم و گفتم طلبه هستم و برای تحصیل علم به اینجا آمدهام.
جلوی رکشهای را گرفت و به راننده گفت: این طالب علم را به مدرسۀ نیوتاون ببر. کرایه را هم خودش پرداخت. به آنجا که رفتم، طلاب را در لباسها و هیئتهای مختلفی دیدم. عدهای کلاه پوستی بهسر داشتند و لباس و هیئت طلاب متفاوت از آن چیزی بود که من دیده بودم و در ذهن داشتم.
گوشهای نشستم و از طلبهای در مورد شرایط و چگونگی ثبتنام پرسیدم. گفت: اینجا دو سه ماه از شروع درسها گذشته و الان طلبۀ جدید نمیپذیرند. بهتر است به مدرسۀ فاروقیه بروی. قبلاً نیز با دوستان در مورد فاروقیه صحبت و مشورت کرده بودم.
نماز عشاء را در فاروقیه خواندم. بعد از نماز به اتاقهای مدرسه نگاه میکردم، چادرهایی به چارچوبهای آهنی نصب شده بود که دیوارههای کوتاهی داشت. مسجد هم خیلی کوچک بود. وسط حیاط مدرسه شن و ماسه ریخته بود، همانجا روی شنها نشستم. گفتم خدایا چه کار کنم و با چه کسی صحبت کنم؟! در این فکر بودم که ناگهان طلبهای دوان دوان از مسجد به سویم آمد و به پشتو گفت: استاد! شما هستید، حالتان چطور است؟! شناختمش! طلبهای بود که در آن دو سال کویته چندین کتاب را پیش من خوانده بود. مرا به اتاقش برد و کلّی به من خدمت کرد. صبح روز بعد، همراه من نزد مولانا سلیماللهخان آمد و گفت: استاد! ایشان میخواهد اینجا درس بخواند، ولی ایشان طلبۀ معمولیای نیست بلکه خود علامهای است! با تعریفهایی که وی از من کرد ثبتنامم بدون هیچ مشکلی درست شد و من یکسال آنجا درس خواندم. کتابهایی مثل تفسیر بیضاوی، التوضیح و التلویح، و نیز بخش «کتاب البیوع» هدایه را در فاروقیه خواندم. با مولانا سلیماللهخان درس نداشتیم و شاگردی ایشان نصیبم نشد. استاد التوضیح و التلویح، بلوچ و به گمانم اهل سراوان بود. تعدادی طلبۀ ایرانی از جمله طلبهای از خراسان به نام عبدالعزیز اللهیاری (مولانا عبدالعزیز اللهیاری، امامجمعۀ فقید اهلسنت بیرجند و از علمای برجستۀ خراسان، متوفای ۱۳۷۳ش.) در آنجا مشغول تحصیل بودند. وی طلبۀ کلاس پایینتر بود و به همراه یکی از دوستانش برخی کتابهای ابتدایی علم منطق را نزد من خواندند.
بعدازظهر پنجشنبه و شبجمعه به گشت و گذار در کراچی میپرداختیم و به مناطق و جاهای مختلف آن میرفتیم تا با فرهنگ و عادات و رسوم مردم کراچی بیشتر آشنا شویم. به مدارس دیگر از جمله دارالعلوم کراچی نیز رفتوآمد داشتیم. با مولانا مفتی محمدشفیع عثمانی و مولانا محمدیوسف بنّوری ملاقات و در مجالسشان شرکت کردم.
آبوهوای کراچی خیلی با من سازگار نبود. به خاطر شرجیبودن و رطوبت بالا، هوا کسلکننده و خوابآور بود. بسیاری از طلاب سر کلاس خواب میرفتند. به همین علت پس از یک سال تحصیل در کراچی عازم لاهور شدم.
در لاهور به «جامعۀ مدنیه» رفتم که مدیر آن مولانا احمدمیان از شخصیتهای علمی برجسته بود. در این مدرسه تعدادی از بلوچهای ایرانی و پاکستانی درس میخواندند، البته تعداد بلوچهای پاکستانی بیشتر بود. برخی طلاب پتان و پشتوزبان کتابهایی را نزد من خواندند و میگفتند که درس پنجابیها را خوب متوجه نمیشوند.
در همین مدت به «جامعۀ اشرفیه» نیز رفتوآمد داشتم و آنجا با مولانا ادریس کاندهلوی ملاقات و در درس ایشان شرکت کردم. همچنین در درس مولانا رسولخان نیز شرکت کردم. این دو از شخصیتهای علمی برجستۀ جامعۀ اشرفیۀ لاهور بودند.
در بین جامعۀ مدنیه و جامعۀ اشرفیه، مسجدی به نام «نیلا گنبد» بود. در این مسجد با مولانا مودودی ملاقات کردم. ایشان انسانی شایسته بود، هیکلی قوی و نیرومند داشت، و کلاه پوستی به سر میگذاشت.
مدتی که لاهور بودم، در تعطیلات سالانه برای شرکت در دورۀ ترجمه و تفسیر قرآن و استفاده از محضر مولانا عبدالغنی جاجروی به بدرالعلوم رحیمیارخان رفتم. سپس برای موقوفعلیه (سال پیش از دورۀ حدیث) به آنجا رفتم و با مولانا عبدالحمید، مولانا امیرمحمد و مولانا شیرمحمد و مولانا محمدگل کرمزهی خاشی در یک کلاس شرکت کردم. استاد مشکاتالمصابیح حضرت مولانا عبدالغنی جاجروی رحمهالله بود. کتاب شرح عقاید را که من قبلاً نیز خوانده بودم اینجا با مولانا استاد یوسف خواندیم.
شیخالاسلام مولانا عبدالحمید حفظهالله گوهر عالمتاب ما است. بنده ایشان را از زمانی که در عنفوان جوانی بودند میشناسم. در مدرسۀ بدرالعلوم رحیمیارخان بههمراه هم در چهار دوره از درس تفسیر مولانا عبدالغنی جاجروی رحمهالله شرکت کردیم. آنجا من میدیدم که حضرت استاد مولانا جاجروی رحمهالله از میان حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ طلبهای که از نقاط مختلف به آنجا میآمدند و در درس ایشان شرکت میکردند، توجۀ خاصی به مولانا عبدالحمید داشت. علت آن همه توجه، تقوا و خداترسی و نیز ذهانت ایشان بود. مولانا عبدالحمید در آن ایام جوان بود و مقداری محاسن در قسمتهایی از صورتش به چشم میخورد. سنوسال بنده از ایشان بیشتر بود. ما آنجا ایشان را شناختیم و با ویژگیها و روحیات برجستۀ ایشان آشنا شدیم. به یاد دارم طلابی که از ایران و مناطق مختلف بلوچستان به آنجا میآمدند، بیشتر در حلقۀ تکرار درس این بزرگوار شرکت میکردند و با ایشان مرتبط بودند.
سال بعد و برای کلاس دورۀ حدیث بعضی از دوستان در بدرالعلوم رحیمیارخان ماندند، اما من به شهر گجرانواله نزد مولانا سرفرازخان صفدر رفتم. ایشان شخصیت علمی و محقّق بسیار برجستهای در سطح پاکستان و حتی فراتر از پاکستان بود و سند علمی بسیار عالیای داشت و در بسیاری از علوم مهارت فوقالعاده داشت. از دارالعلوم دیوبند، مدینۀ منوره و جامعۀ الأزهر برای ایشان نامه میآمد و با ایشان مکاتبات علمی صورت میگرفت. مولانا محمدیوسف بنّوری و بسیاری از شخصیتهای برجسته نزد ایشان میآمدند و با ایشان مراودات علمی داشتند. مولانا مفتی محمود نیز به ایشان ارادت ویژهای داشت و شاگرد ایشان بود.
در گجرانواله مولانا سرفرازخان صفدر شیخالحدیثِ مدرسۀ نصرتالعلوم بود. مدیر این مدرسه مولانا صوفی عبدالحمید سواتی برادر مولانا سرفرازخان بود. با دیدن مولانا سرفرازخان صفدر به آنچه دربارۀ شخصیت ایشان شنیده بودم یقین کردم و از توفیق استفاده از ایشان بسیار خوشحال شدم. ایشان روش علمای دیوبند را دنبال میکرد که به دور از افراط و تفریط است.
مولانا صوفی عبدالحمید سواتی نیز شخصیت علمی برجسته، خطیب توانا و دارای ویژگیهای فراوانی بود. ایشان در فلسفه و حکمت ولیاللهی و شرح و تبیین آثار و اندیشههای امام شاهولیالله محدّث دهلوی رحمهالله بسیار مسلط بود و کارهای خوب و ارزشمندی در این زمینه انجام میداد.
حالا که من با شما صحبت میکنم بیش از ۴۵ سال از آن زمان میگذرد؛ آن آیاتی را که ایشان ابتدای سال در سخنرانی نماز جمعه خواندند دقیق به یاد ندارم که کدام آیات بودند، همین مقدار به یاد دارم که بحث در مورد توحید و سیرت پیامبر صلّیاللهعلیهوسلّم بود، و توضیح و تشریح آن آیات هفتهها و بلکه ماهها طول کشید.
در بحث اسلامشناسی از درس صحیح مسلم ایشان معلوم میشد که مقام بالایی دارد. در فلسفه و مباحث مرتبط با آن از مولانا سرفرازخان توان بیشتری داشت، اما در علوم حدیث و تبیین مباحث اعتقادی و رد شبهات جایگاه و تلاشهای مولانا سرفرازخان برجستهتر بود. هر دو برادر از پتانها و افغانهای منطقه سوات پاکستان بودند که در شهر گوجرانواله ایالت پنجاب ساکن و به خدمت علمی مشغول بودند.
این دو شخصیت با وجود جایگاه والای علمی و خدمات عظیم و وسیع، زندگی بسیار سادهای با کمترین جا و امکانات داشتند و زهد و تقوایشان عجیب و شگفتیساز بود.
خلاصه اینکه دورۀ حدیث را در مدرسۀ نصرتالعلوم گوجرانواله خواندم. کتاب «صحیح مسلم» و «حجۀاللهالبالغه» امام شاهولیالله دهلوی را نزد مولانا صوفی عبدالحمید سواتی، «سنن ابوداود» را نزد استادی به نام مولانا عبدالقیوم، و «صحیح بخاری» و «سنن ترمذی» را نزد مولانا سرفرازخان صفدر خواندیم. همچنین ۱۵ جزء از ترجمه و تفسیر قرآن را نزد ایشان خواندیم. آن زمان در سال دورۀ حدیث طلاب درس ترجمه و تفسیر نیز داشتند.
در امتحان نهایی دورۀ حدیث که بهصورت شفاهی برگزار شد و ممتحنین آن از لاهور و مدارس دیگر آمده بودند، رقابت شدیدی بین طلاب پنجابی و بلوچ بود. وقتی نتایج امتحان را اعلام کردند، من نفر اول کلاس شدم. به همین خاطر به من جایزهای شامل یک دست لباس، تعدادی کتاب و چیزهای دیگری دادند.
پس از فراغت از نصرتالعلوم، برای درس میراث و خواندن کتاب سراجی نزد مولانا شریفاللهخان رفتم که در علم میراث مهارت خاصی داشت. سراجی را در مدت دو یا سه ماه در تعطیلات نزد ایشان خواندم. بعد از آن دورۀ تکمله (تکمیلی) بود. آن زمان طلاب بعد از فراغت دورۀ تکمله میخواندند که امروزه دورههای تخصص جای آن را گرفته است.
این دوره به این ترتیب بود که از نصاب درس نظامی در هر فن، مشکلترین کتاب را میخواندند که تقریباً ۱۸ کتاب میشد. برای دورۀ تکمله و خواندن این ۱۸ کتاب ما به منطقۀ طاهروالی نزد مولانا منظوراحمد نعمانی رفتیم.
در مجلس درس مولانا نعمانی تصور میکردیم که در محضر امام فخرالدین رازی نشستهایم. ایشان هنگام تدریس بدون نگاه کردن به متن کتاب به طرح مباحث آن میپرداخت و عبارات عربی را از حفظ میخواند. گاهی تصور میکردیم که علم ایشان از علم صاحب کتاب نیز بالاتر است و به عمق و مغز مطالب دسترسی دارد. ایشان در دانشگاه نیز تدریس میکرد و شخصیتی صاحب قلم و اهل بصیرت بود. یکی از آثار ایشان شرحی بر تفسیر بیضاوی به زبان اردو است.
دورۀ تکمله که به پایان رسید به شهر سیبی در ایالت بلوچستان رفتم و کارم را بهعنوان مدرّس در مدرسۀ مطلعالعلوم این شهر آغاز و بیش از دو سال آنجا تدریس کردم. سیبی روزگاری یکی از مراکز حکومتی و پادشاهی میرچاکر رِند بوده است. بعضی عصرها به قلعۀ میرچاکر میرفتیم و آنجا به گشتوگذار میپرداختیم.
سرانجام پس از چند دهه دوری از وطن و خانواده و سالها هجرت، از سیبی به کویته و از آنجا به قندهار و سپس نیمروز رفتم و در نهایت به ایران بازگشتم.
در سیبی دو شاگرد بلوچ اهل زابل داشتم که با بازگشت من، آنها هم از مرز پاکستان و ایران به منطقه بازگشتند؛ یکی از آنها مولوی رحمتالله بریچی و دیگری مولوی خدانظر گلهبچه بود.
سالهای دور از خانه و خانواده
از کوچکی که تحصیل علم را در نیمروز شروع کردم ۶ تا ۷ سال در آنجا بودم، سپس به قندهار رفتم و ۱۲ سال را آنجا گذراندم، و حدود ۱۳ سال نیز در پاکستان بودم که چند سال آخر آن به تدریس گذشت. اول انقلاب بود که به ایران و پیش خانواده و خویشاوندانم بازگشتم. اینجا که آمدم خانوادهام تاریخ رفتنم را ذکر کردند و گفتند ۳۲ سال از زمان رفتن تو به افغانستان میگذرد. همچنین گفتند که در فلان سال به تصور اینکه از دنیا رفتهای برای تو فاتحه خوانده و چیزی خیرات کردهایم. من در طول آن سالها هیچ خبری از وضعیت خود به خانواده نداده بودم.
مکتب علمی و فکری دیوبند، و اساتید برجسته و تأثیرگذار
بنده این افتخار را داشتهام که در تمام دوران تحصیل از اساتیدی کسب فیض کنم که از فضلا و دانشآموختگان مکتب علمی و فکری دارالعلوم دیوبند بودهاند، از اساتید علوم دینی و شرعی گرفته تا فلسفه.
اساتید ما در قندهار از نظر علمی و عرفانی از شاگردان شخصیتهای برجسته این مرکز علمی بودند که چراغ علم را در مکاتب و مدارس قندهار روشن کرده بودند. از شاگردان مولانا احمدعلی لاهوری و از ارادتمندان حکیمالامت مولانا اشرفعلی تهانوی و دیگر شخصیتهای برجستۀ علمی و عرفانی شبهقارۀ هند تا امام شاهولیالله محدّث دهلوی بودند.
بنده از مولانا سرفرازخان صفدر در علم حدیث و فن اسماءالرجال بسیار متأثر شدم و ایشان را شخصیت کمنظیری یافتم. از مولانا صوفی عبدالحمید سواتی نیز بسیار استفاده کردم. از مولانا مفتی محمود نیز بسیار متأثر شدم. ایشان در مراسم دانشآموختگی ما شرکت کردند و توفیق این را داشتیم که آخرین حدیث را از ایشان بشنویم و شاگردی ایشان نصیبمان شود. مولانا عبدالله درخواستی (مدیر مخزنالعلوم خانپور) و مولانا قاری محمدطیب قاسمی (مدیر دارالعلوم دیوبند) نیز به آنجا میآمدند و ما در مجالس این بزرگواران شرکت میکردیم. بنده بارها مولانا شمسالحق افغانی را نیز ملاقات کردم. مولانا عبدالغنی جاجروی در اختتامیۀ دورۀ دوماهۀ ترجمه و تفسیر قرآن از ایشان دعوت میکردند و آخرین سوره را ایشان برای ما تفسیر میکردند. مولانا قاری محمدطیب قاسمی و مولانا شمسالحق افغانی در بحث سیاست و حکمت و فلسفه و عرفان شخصیتهای بینظیری بودند.
در علم تفسیر از مولانا عبدالغنی جاجروی بسیار استفاده کردم. در سخنان ایشان چنان قدرت و فصاحتی بود که فوراً بر مخاطب تأثیر میگذاشت. گاهی با خود میگفتم: خدایا! این جبرئیل است که بر زبان ایشان چنین کلماتی را جاری میکند؟
در آن زمان علمای دیگری نیز درس تفسیر داشتند، اما جایگاه مولانا جاجروی در میان آنها بسیار برجستهتر بود. ایشان بر حقایق تعالیم قرآن نظر عمیق داشت.
مولانا جاجروی بسیار سادهزیست بود. لباسی ساده و جثهای نحیف داشت، اما صاحب شخصیت معنوی نیرومندی بود. صدایش را که میشنیدی حالت خاصی به تو دست میداد.
در بحث فلسفه بیشتر از مولانا منظوراحمد نعمانی و نیز در قندهار از مولانا عبدالاحد و مولانا عبیدالله قندهاری استفاده کردم.
به نظر من سلف و گذشتگان ما به نقطۀ تجلی ذات حق که نبوّت آنحضرت صلّیاللهعلیهوسلّم است، نزدیکتر بودهاند؛ اما دورۀ ما از آن نقطه دورتر شده است، چنانکه حالات صالحین گذشته و علما و اساتید خود را در افراد معاصر و علمای کنونی إلا ماشاءالله و بسیار کم میبینیم. در نظام هستی، نقطۀ تجلی و نور و شفافیت، عرش الهی است؛ و نظام هستی هرچه از عرش دور میشود به ظلمت و تاریکی میرسد.
گفتوگو از: ثناءالله شهنواز و یعقوب شهبخش
چاپ شده در شمارۀ ۶۵_۶۶ فصلنامۀ ندای اسلام