گزیدههایی از گفتوگوی تفصیلی ندای اسلام با مولانا عبدالرحمن چابهاری
جد پدریام آخوند ملا عبدالرحمن رحمهاﷲعلیه نام داشته است. ظاهراً والد گرامیم به یاد ایشان اسم مرا عبدالرحمن گذاشته است. من چند سال پس از رحلت آن بزرگوار به دنیا آمدهام. میگویند پدر ایشان آخوند ملا عبدالجلیل رحمهاﷲعلیه ساکن روستایی به نام «مُغ» واقع در چند کیلومتری روستای انزاء بوده است. ملا عبدالرحمن در مُغ به دنیا آمده است. در آن زمان علم و ملایی حتی در حد پیشنمازی مساجد در روستاها و آبادیهای بلوچستان به ندرت بوده و در بعضی روستاهای منطقۀ سرباز حضور «فرقۀ ذکری» بسیار پررنگ بوده است، از جملۀ آن روستاها روستایی به نام «کوهمیتگ» است که مقابل روستای ما آنطرف رودخانۀ سرباز واقع است. میگویند در آن زمان در این روستا ذکریها زیاد بودهاند و این روستا بهگونهای مرکز اجرای مراسم عبادات کفریۀ آنان بوده است.
بحث سیادت چیزی است که در مکتوبات قلمی آبا و اجداد ما وجود دارد. حضرت مولانا محمدعمر رحمهاﷲعلیه رسالۀ مستقلی دربارۀ انساب و نسبشناسی خاندان ما نوشتهاند. همچنین در رسالهای با عنوان «گلدستۀ بهارستان» نکاتی را در این مورد یادآور شده و نوشتهاند که این نکته منقول است از مکتوب فلان جد بزرگوارم. البته در وصیتنامۀ خود فکر کنم نوشتهاند که اعضای خانواده و فرزندان ما سعی نکنند با عنوان «سید» خود را مشهور کنند و پیشوندی به اسم خود بیفزایند. در بحث مال زکات هم تأکید کردهاند که منسوبان خاندان ما از کسی زکات دریافت نکنند، چون برای سادات دریافت زکات ممنوع است. خلاصه اینکه با توجه به نوشتههای ایشان میتوان این بحث سیادت را ثابتشده دانست.
من از والده بزرگوارم شنیدم که میگفت پدربزرگ شما گفته است: «وقتی به استادان و بزرگان ما در ولایت کُنر خبر میرسد که در بلوچستان و منطقۀ سرباز گروه گمراه و کفریۀ ذکری که منکر ختم نبوت هستند و آن زمان مراسمی بهعنوان مراسم حج در تربت (از شهرهای بلوچستان واقع در پاکستان فعلی) داشتهاند، فعالیت گستردهای دارند؛ آن بزرگواران شاگردان خود را از سادات و غیرسادات بسیج میکنند و به سمت این منطقه میفرستند و میگویند بروید آنجا دین اسلام و باورهای صحیح آن را تبلیغ کنید.»
اصلیترین عامل آمدنم به چابهار، تاجالعلماء حضرت استاد مولانا تاجمحمد رحمهاﷲعلیه بودند. ایشان خیلی بر این امر اصرار داشتند. میگفتند من چابهار رفتهام و رفتن شما را به آنجا لازم میدانم. ظاهراً ایشان برای جمعآوری کمک جهت تأمین هزینههای مدرسۀ عزیزیۀ انزاء به چابهار سفر کرده بود. سبحاناﷲ که آن شب [اولین شب حضور در چابهار ] برای من کمتر از شب قیامت نبود. مسجد کنار دریا بود و صدای امواج خروشان دریا برای خواب و استراحت نمیگذاشت! هوا گرم بود. نه خبری از برق بود و نه فانوس و نه چیز دیگری. آن شب سخت را با هر مشقتی بود از سر گذراندم. صبح زود مردی آمد. جلوی مسجد سکویی بود، رفت بالای آن و اذانی گفت و در مسجد را باز کرد. رفتم داخل و کنار پنجره نشستم. منتظر نشسته بودیم که امام بیاید و نماز را اقامه کند. یکی آمد و گفت ملا اینجا نیست. هوا هم داشت کمکم روشنتر میشد. مقتدیها این طرف و آن طرف نگاه کردند. یکی گفت آن بندۀ خدا که آنجا نشسته ملا است. منظورش من بودم. یکی دیگر صدایش را بلند کرد و گفت شما نماز را اقامه نمیکنید؟ پرسیدم شما مگر ملا ندارید؟ گفتند ملا داریم اما همین اطراف جایی به نام «بلّهسر» رفته و برنگشته است.
خلاصه اینکه آن روز نماز صبح را که خواندیم و دعا شد، مقتدیان یکی پس از دیگری شال بلوچی خود را برداشتند و رفتند. یک سلام خشکوخالی که رسم مسلمانی است هم به من ندادند. احوالپرسی و خوشآمدگویی و تعارف به جای خود که یک نفر از آنها نپرسید تو کی هستی و از کجا آمدهای؟ گرچه بعد شنیدم که همینها آن روز با دیگران خیلی تعریف کرده بودند که امروز عالم جوانی به ما نماز داده و صدای بسیار زیبایی داشته است. مقتدیان که رفتند از مسجد خارج شدم و مقابل مسجد جایی تنها نشستم…
من همیشه برای اینکه توفیق تشرّف بیشتر نصیبم شود دعا کردهام. اتفاق نیفتاده که دعا دراینباره را فراموش کنم. هم اینجا و هم در مقامات مقدسهای مثل مقام وداع با کعبۀ مشرّفه و وداع با مدینۀ منوّره دعا کردهام. در حین سفر همیشه دعای «اللهم لا تجعل هذا آخر عهدی ببیتک الحرام، و ارزقنی العود بعد العود، المره بعد المره إلى بیتک الحرام، أیاماً عدیده و أعواماً مدیده» ورد زبانم بوده و اﷲ متعال هم به فضل و کرمش قبول کرده است.
مردمداری و شفقت حضرت مولانا عبدالعزیز بر کوچک و بزرگ بینظیر بود. در روحیات ایشان بساطت و گشادهرویی ویژگی مهمی بود. متأسفانه بین ما مسافت بسیار طولانی بود. من در چابهار بودم و مولانا در زاهدان. جادهها هم خاکی و صعبالعبور بود. در حالت عادی سفر نمیکردیم مگر این که در زاهدان کاری داشتیم یا مشکلی پیش میآمد. مثلاً برای ثبتنام حج میرفتیم و همیشه مزاحم مولانا میشدیم. آن زمان تلفنی هم در دسترس نبود که تماس بگیریم و حال ایشان را جویا شویم. بیشترین حشرونشر و بودن ما در خدمت حضرت مولانا در اواخر دوران شاه و دوران پس از پیروزی انقلاب تا زمان وفات ایشان بود.
مولانا عبدالحمید جانانه به حضرت مولانا خدمت کرد. اﷲ تعالی مقدر هم کرد که با خاندان حضرت مولانا وصل و داماد ایشان شوند. عزیزی میگفت من باری از حضرت مولانا عبدالعزیز پرسیدم که حضرت، خداوند متعال به شما عمر با برکت بدهد اما بههرحال دنیا جای ماندن نیست. بعد از شما جانشین و ادامهدهندۀ راه شما چه کسی خواهد بود؟
ایشان فرمودند در باب جانشینی ما تشریفات خاصی نداریم که مراسم بگیریم و جانشین تعیین کنیم. ما نزد خودمان در قالب یکسری اشارات و نشانهها در اینباره تصمیم میگیریم، معیار هم شایستگی است.
متن کامل این گفتوگو را در شمارۀ ۷۴-۷۵ فصلنامۀ ندای اسلام بخوانید